الهام کوچولوالهام کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

الهام کوچولو

دوباره سلام

1392/12/9 1:50
نویسنده : hasti
638 بازدید
اشتراک گذاری

گلکم.عسلکم.خوشگلم.سلاااااام مامان.اخیش بعد یه مدت طولانی اومدم تو وبت.الان احساس می کنم نمی تونم چیزی بنویسم.کلمه ها مدام از ذهنم می پرن.اصلا از کجا باید بگم......خیلی خب از خودت مینویسم.که داری روز به روز جلوی چشام قد میکشی و من و غرق لذت می کنی.خیلی شیرینی.خیلی درکت بالاست ومن به داشتنت می بالم.الهام کوچولوی دوست داشتنی من...

از شیرین کاریات چی بگم که هر چی بگم کم گفتم.هر چی رو که بهت اشاره می کنم وازت می خوام بیاریشون.بلا فاصله برام میاری لباسات و می گیریو می زاری روی دوشت مثلا داری تی تی می پوشی می گم الهام می خوای کجا بری؟به در اشاره می کنی و بای بای می کنی یعنی می خوام برم ددنیشخندبه همه چی اشاره می کنی و با یه لحن شیرینی ازم می پرسی ای چیه .خیلی برام جالبه که ازم حساب می بری دعوات که می کنم مظلوم می شیو سرتو می ندازی پایین تا بهت نخندم همونطوری می مونی.کافیه یه لبخند بزنم دوباره شروع میکنی به خرابکاری.جدیدا لی لی لی حوضک میخونی.یه روز با بابا نشسته بودیم دیدیم رفتی دوتا سگ پلاستیکی رو از اسباب بازیات جدا کردی و دادی به بابا و می گفتی هاپ هاپلبخند

از اعضای بدنت دست_پا_گوش_مو_لبت ومیشناسی.هنوز که هنوزه از حموم می ترسی شستنت خیلی سخته چون همش گریه می کنیناراحت

 

جونم برات بگه این یه هفته ی اخیر روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم.بعد یه سرمای طولانی وسختی که خوردی حالا من مریض شدم خیلی کسلم.لازم به ذکره که علائم سرما خوردگی در بابا هم دیده شده.

هنوزم خیلی خوابت بده شبا تا سه چهار صبح بیداری وجالب اینه که نمی زاری ما هم بخوابیم.

به همه جای خونه سرک می کشی ووقتی یه چیز جدید کشف می کنی خیلی خوشحال می شی.

خیلی کم غذا شدی به خصوص بعد سرمای سختی که خوردی.

خیلی خب نوبتی هم باشه نوبت عکسای این چن وقته:

اول از همه عکسه این سته که خودم برات بافتم:

این سارافون خوشگلو هم مامان جون(مامان من)برات بافته:

الهام کوچولو در شهر بازی:

اینجا بابا اینا دارن بازی می کنن تو هم خیلی متفکر نشستی.عاشق این عکستم:

الهام در انتظار پیتزا:

یه مدت کار بد که می کردی دعوات می کردم لبت و این جوری جمع می کردی خیلی حیف شد چون دیگه این کارو نی کنی.

بدون شرح:

داللللیچشمک

در حال خوردن ماکارانی :

مشغول بازی:

تاب تاب عباسی:

این دو تا عکس واسه پاییزه تو زمین بابا جوون اینا.یکی با دایی جون محمد یکی هم بغل بابا جون:

واااای دیدی چی شد؟الان نه که ساعت نزدیک دو نصفه شبه و شما طبق معمول بیداری اومدی نشستی کنارم نزدیک بود کامپیوترو خاموش کنی و من بیچاره هر چی نوشتم بپره.خدا رحم کرد شیطون بلای مامان.

در مورد تولدم باید بگم انشاالله هفته ی بعد.فعلا مشغول تزییناتم

برم تا بابا رو نکشتی بگیرمت.دوست دارم تا بی نهایت.ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فیروزه مامانه الیسا
9 اسفند 92 3:14
سلام عزیزم شمام اهل بهشهری دوست دارم بیشتر ازت بدونم آخه همشهریام کم هستنذتوی نینی وب...
hasti
پاسخ
سلام فیروزه جون.اره اهل بهشهرم.بعد عروسی اومدم قم.متولد شصت و نهم.دیشب که وبت و دیدم خیلی خوشحال شدم.راستی چه دختر نازی داری ماشاالله.
مامان غزل
9 اسفند 92 11:43
چه عروسک خوشگل و خوش تیپی
hasti
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون
مهدی
12 اسفند 92 22:13
رویا موزیک
مامان منصوره
16 اسفند 92 17:01
به به به مامان تنبل،بلاخره اومدی عزیزم،ماشالله به دختر نازمون چه جیگری شده،کجایی هفته بعد تولد الناست منتظرتم حتما
hasti
پاسخ
سلام.هه هه اره.ما که تا دوم سوم عید اینجاییم.به سلامتی انشالله تولد صد سالگیش
sepide
6 فروردین 93 18:05
چه مامانه هنرمندی خیلی ست بافتش قشنگ شده مبارکه راستی منم 69 ای هستم
hasti
پاسخ
سلام.ممنونم سپیده جون.عیدت مبارک.واقعا متولد چه ماهی؟
مامان ندا
8 اردیبهشت 93 19:02
چه لباسای قشنگی خیلی وقته که نبودی
hasti
پاسخ
اره الهام تا دیر وقت بیداره و اصلا برام وقت نمی مونه.البته میام پای نت و به وب همتون سر می زنم