دوباره سلام
گلکم.عسلکم.خوشگلم.سلاااااام مامان.اخیش بعد یه مدت طولانی اومدم تو وبت.الان احساس می کنم نمی تونم چیزی بنویسم.کلمه ها مدام از ذهنم می پرن.اصلا از کجا باید بگم......خیلی خب از خودت مینویسم.که داری روز به روز جلوی چشام قد میکشی و من و غرق لذت می کنی.خیلی شیرینی.خیلی درکت بالاست ومن به داشتنت می بالم.الهام کوچولوی دوست داشتنی من...
از شیرین کاریات چی بگم که هر چی بگم کم گفتم.هر چی رو که بهت اشاره می کنم وازت می خوام بیاریشون.بلا فاصله برام میاری لباسات و می گیریو می زاری روی دوشت مثلا داری تی تی می پوشی می گم الهام می خوای کجا بری؟به در اشاره می کنی و بای بای می کنی یعنی می خوام برم ددبه همه چی اشاره می کنی و با یه لحن شیرینی ازم می پرسی ای چیه .خیلی برام جالبه که ازم حساب می بری دعوات که می کنم مظلوم می شیو سرتو می ندازی پایین تا بهت نخندم همونطوری می مونی.کافیه یه لبخند بزنم دوباره شروع میکنی به خرابکاری.جدیدا لی لی لی حوضک میخونی.یه روز با بابا نشسته بودیم دیدیم رفتی دوتا سگ پلاستیکی رو از اسباب بازیات جدا کردی و دادی به بابا و می گفتی هاپ هاپ
از اعضای بدنت دست_پا_گوش_مو_لبت ومیشناسی.هنوز که هنوزه از حموم می ترسی شستنت خیلی سخته چون همش گریه می کنی
جونم برات بگه این یه هفته ی اخیر روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم.بعد یه سرمای طولانی وسختی که خوردی حالا من مریض شدم خیلی کسلم.لازم به ذکره که علائم سرما خوردگی در بابا هم دیده شده.
هنوزم خیلی خوابت بده شبا تا سه چهار صبح بیداری وجالب اینه که نمی زاری ما هم بخوابیم.
به همه جای خونه سرک می کشی ووقتی یه چیز جدید کشف می کنی خیلی خوشحال می شی.
خیلی کم غذا شدی به خصوص بعد سرمای سختی که خوردی.
خیلی خب نوبتی هم باشه نوبت عکسای این چن وقته:
اول از همه عکسه این سته که خودم برات بافتم:
این سارافون خوشگلو هم مامان جون(مامان من)برات بافته:
الهام کوچولو در شهر بازی:
اینجا بابا اینا دارن بازی می کنن تو هم خیلی متفکر نشستی.عاشق این عکستم:
الهام در انتظار پیتزا:
یه مدت کار بد که می کردی دعوات می کردم لبت و این جوری جمع می کردی خیلی حیف شد چون دیگه این کارو نی کنی.
بدون شرح:
داللللی
در حال خوردن ماکارانی :
مشغول بازی:
تاب تاب عباسی:
این دو تا عکس واسه پاییزه تو زمین بابا جوون اینا.یکی با دایی جون محمد یکی هم بغل بابا جون:
واااای دیدی چی شد؟الان نه که ساعت نزدیک دو نصفه شبه و شما طبق معمول بیداری اومدی نشستی کنارم نزدیک بود کامپیوترو خاموش کنی و من بیچاره هر چی نوشتم بپره.خدا رحم کرد شیطون بلای مامان.
در مورد تولدم باید بگم انشاالله هفته ی بعد.فعلا مشغول تزییناتم
برم تا بابا رو نکشتی بگیرمت.دوست دارم تا بی نهایت.