الهام کوچولوالهام کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

الهام کوچولو

زردی

دختر خوشگلم شمام مثه خیلی نی نی های دیگه زردی زدی .حتی به خاطر همین یه شب تو بیمارستان بستری شدی.وقتی خانوم پرستار تورو گذاشتت تو دستگاه فتو تراپی خیلی گریه کردی منم دلم نمی اومد و مدام تو رو از تو دستگاه می اوردم بیرون و تو تو بغلم اروم می گرفتی اما اخرای شب که خوابیدی گذاشتیمت تو دستگاه. خدارو شکر فردای اون روز زردیت اومد پایین و مرخص شدی اما ما تا چند روز دیگه مجبور بودیم هر صبح ببریمت ازمایشگاه و زردیت و چک کنیم که خیلی بد بود اخه مدام از پای کوچولوت خون می گرفتند.یه شب هم دستگاه و اوردیم خونه خیلی بی طاقتی می کردیو تو دستگاه نمی موندی.انشالله که هیچ نی نی زردی نزنه.
29 خرداد 1392

اولین مسافرت و شب یلدا

ما پنج شنبه 30اذر به سمت شمال حرکت کردیم تا بریم خونه ی مامان و بابای من (مامان جون و بابا جون) رسیدن ما مصادف بود با شب یلدا.زمانی که ما توراه بودیم اعضای خانواده ی پدریم (با با جون_دایی جونا_عموها با زن عموها و بچه هاشون_عزیز جون و عمه جوونا)شب یلدا رو خونه ی عمو علیرضا اینا بودن به محض رسیدنمون همه اومدن خونه ی ما.کلی شلوغ پلوغ شده بود.شمام همش رو دست همه می چرخیدی جیگر مامان.اون شب یلدا که یه شب طولانی بود یکی از قشنگترین شبهای زندگی ما هم بود.
29 خرداد 1392

به زندگی ما خوش اومدی

دختر عزیزم میوه ی شیرین زندگی ما. خیلی دوست داشتم من هم بتونم مثل مامانای دیگه یه دفتر خاطرات اینترنتی برات درست کنم بالاخره با کمک بابایی موفق به ایجاد این وبلاگ شدم .هرچند کمی دیر شده و تو الان تو شش ماهگی هستی و من دارم اولین مطلب رو برات می نویسم اما قول می دم خلاصه ای از خاطرات شیرین زندگیت رو تا الان  تو مطالب بعدی بیارم.الان که دارم این مطالب رو تایپ می کنم ساعت دو و نیم نیمه شبه و تو هنوز بیداری و مشغول شیطنت .هر از گاهی که بهت نگاه می کنم تو یک لبخند شیرین تحویلم می دی .الهی قربون خنده ها و گریه هات برم .همین الان صدای گریت در اومده. می خوام بخوابونمت .خیلی دوست دارم عزیزم.
29 خرداد 1392

عكسهاي جديد الي كوچولو

 سلام عزيزم يه خبر خوب دوست مامان ني نيش به دنيا اومده وحالا شما يه دوست خوب پيدا كردي كه اسمش مليكاست.واما از امشب برات بگم كه برديمت دكتر وقرار شد كه فردا يا پس فردا واكسنت رو بزنيم خدا كنه مشكلي پيش نياد. دايي جونا ومامان وبابا جون دوست دارن مرتب قيافه ي جديدت رو ببينن واسه همين ازم خواستن ازت عكس بندازم وبزارم تو وبلاگت  منم ديروز چند تا عكس انداختم ازت .در ضمن بهشون بگو اگه من و دوست دارين و دلتون برام تنگ شده بعد كنكور دايي بيايد خونمون ما منتظرتونيم.                                                   &...
29 خرداد 1392

الهام کوچولو و مسافرت شمال

سلام دختر نازم.من اومدم با یه عالمه عکسهای خوشگل واسه وبلاگت. این چند روزه سرمون حسابی گرم بود .پنجشنبه شب بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بریم شمال (بهشهر).خیلی هم خوش گذشت. مامان و بابام و دایی ها حسابی  از دیدنت خوشحال شدن یه شب هم رفتیم عباس اباد اما چون هوا سرد بود نتونستیم ببریمت انشاالله ایندفعه می بریمت و اونجا رو نشونت می دیم. اما فعلا چند تا عکس خوشگل از اونجا واست می زارم یه جای فوق العاده رویایی                                                                   &n...
6 خرداد 1392