الهام در هفته ی گذشته
سلام.سلام. سلام.
من اومدم با عکسای جدید از تو ددختر شیرین و ماهم.
.................................................................
جیگر مامان الان خوابیدی و الا به زور از رو صندلی بلندم می کردیو پشت هم می گفتی:(ا بچی)یعنی بشینم.
در ضمن یه چیز بامزه : یه چیزی که از دستت می افته یا خودت می ندازیش صدام می کنی و می
گی:ماما ماما. اتاد (افتاد)
از اونجایی که خودمم خیلی خوابم میاد می خوام زود این پست و بزارمو بخوابم پس یه راست می ریم سراغ عکسها.
چند روز پیش قبل بیرون رفتن در انتظار باباجون:
بهشهر خونه ی بابا جون اینا.(بابا جون برد بگردونتت تو هم گیرش اوردی یا حیاط و طی می کشیدی یا مدام پله هارو بالا و پایین می کردی)
بعدشم یه هندونه ی خنک:
تو مسیر برگشت.لج کردی عینک مامان و بزاری:
چند ساعت پیش خونه ی عمه جوون.عینک فاطمه جوون و گذاشتی عشقم:
همونطور که تو پست قبل نوشتم چند روز پیش عروسی خاله محبوبه بود .
واسه همین رفتیم بهشهر که خیلی بهمون خوش گذشت.بر خلاف دفعه های قبل که
وقتی مامان جوون اینا رو می دیدی پاک منو یادت می رفت اینبار دوست داشتی فقط با من
باشی .تو مجلس عروسی هم فقط پیش خودم بودی .فقط گاهی اوقات که دخترا نانای می
کردن می رفتی پای سن وای میستادی و نگاه می کردی.خاله منصوره و النا جوون هم اونجا
بودن.النا همش می رفت روی سن و واسه خودش می رقصید و مامان بیچارش هم مدام
دنبالش بود.
فردا شبش هم ده حموم پسر دختر داییم محمد حسام جون بود.اونجا کلی از دوستات بودنو
بهت حسابی خوش گذشت غیر یه قسمتش که یه نی نی شیطون موهاتو کشید و منم
دعواش کردم
عزیزم دوست دارم یه کم شجاع باشی و بتونی از خودت دفاع کنی.باید بتونی از پس خودت بر بیای اونم تو این دورو زمونه.
دوست دارم یه عالمه