الهام کوچولوالهام کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

الهام کوچولو

اولین برف زندگی

خانوم خانوما پنجشنبه 17 اسفند برای اولین بار تو زندگیت برف بارید کلی هم نشست وما فرداش با خاله طاهره اینا رفتیم حوالی روستای فردو برف بازی.اونجا ازت عکس هم انداختیم که تو پست های بعدی واست می زارم. ...
29 خرداد 1392

گوش و گوشواره

دوشنبه 21 اسفند من و بابا به اتفاق شما ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم بهشهرو مامان جون اینارو سور پرایز کنیم که اتفاقا خیلی هم شوکه شدن و باورشون نمی شد ما اونجا باشیم.فرداشم واسه چک کردنت رفتیم ساری پیش دکتر که اونجا خانم منشی پیشنهاد داد که گوشات و سوراخ کنیم اولش مردد بودیم اما ایشون اطمینان دادن که درد زیادی نداره و واست بی حسی میزنه این شد که مام راضی شدیم و الهام خانم گوشواره دار شد.چند روز اول تا دستمو ن اشتباهی به گوشت میخورد می زدی زیر گریه البته از نوع ناز نازیش. باباجون ومامان جون هم وقتی گریه هات و می دیدن کلی سرزنشم میکردن واسه سوراخ کردن گوشات. ...
29 خرداد 1392

عید

عید 92اولین بهار زندگی تو و اولین بهار سه نفره ی ما بود .انشالله که هزار تا بهار تو زندگیت بینی.امسال رو ما بر خلاف سالهای گذشته که از اول تعطیلات می رفتیم شمال چند روز اول و به خاطر عمه جونا موندیم خونه که هم خوب بود هم بد.خوبیش به خاطر دور هم بودن و بدیش به خاطر ویروسی که پشت هم هممون گرفتیم و من خیلی نگران بودم که نکنه تو هم بگیری واسه همین مدام استرس داشتم.روز دوم عید هم به اتفاق جمع رفتیم چشمه ی اب گرم محلات اینم عکست از طبیعت اونجا ...
29 خرداد 1392

لبخند شیرین

یکشنبه 15 بهمن ماه سال 91  ساعت یازده و هشت دقیقه ی شب دختر نازم یعنی تو برای اولین با به روی من خندیدی و من کلی ذوق زده شدم. ...
29 خرداد 1392

اولین واکسن

دختر خوب من شما روز سه شنبه 17 بهمن سال 91 ساعت نه و پنجاه دقیقه ی صبح اولین واکسنت و که واسه دو ماهگیت بود رو زدی.خوشبختانه زیاد تب نکردی اما پات کلی اذیتت کرد و هر وقت تکونش می دادی صدات در می اومد.اون روز عزیز جون و عمه ها خونمون بودن عزیز جون همش پیشت بود و واست شعرهای شمالی می خوند که از یه دونش یه فیلم یادگاری گرفتیم.اینم یه عکس خوشگل از دست تو و عزیز جون ...
29 خرداد 1392

اولین دریا

دختر نازم ما یکشنبه 22 بهمن ماه بهشهر رو به مقصد قم ترک کردیم.تو این سفر عمو مهدی خاله طاهره و فاطمه جون جونی هم همرامون بودن ما بین راه رفتیم نوشهر خونه ی خاله مرضیه که خیلی خوش گذشت البته اگه گریه هات که به خاطر کولیک رودت بود فاکتور بگیریم . اخر شب هم دست جمعی رفتیم لب دریا و شمام اولین عکست و کنار دریا گرفتی. ...
29 خرداد 1392

زردی

دختر خوشگلم شمام مثه خیلی نی نی های دیگه زردی زدی .حتی به خاطر همین یه شب تو بیمارستان بستری شدی.وقتی خانوم پرستار تورو گذاشتت تو دستگاه فتو تراپی خیلی گریه کردی منم دلم نمی اومد و مدام تو رو از تو دستگاه می اوردم بیرون و تو تو بغلم اروم می گرفتی اما اخرای شب که خوابیدی گذاشتیمت تو دستگاه. خدارو شکر فردای اون روز زردیت اومد پایین و مرخص شدی اما ما تا چند روز دیگه مجبور بودیم هر صبح ببریمت ازمایشگاه و زردیت و چک کنیم که خیلی بد بود اخه مدام از پای کوچولوت خون می گرفتند.یه شب هم دستگاه و اوردیم خونه خیلی بی طاقتی می کردیو تو دستگاه نمی موندی.انشالله که هیچ نی نی زردی نزنه.
29 خرداد 1392

اولین مسافرت و شب یلدا

ما پنج شنبه 30اذر به سمت شمال حرکت کردیم تا بریم خونه ی مامان و بابای من (مامان جون و بابا جون) رسیدن ما مصادف بود با شب یلدا.زمانی که ما توراه بودیم اعضای خانواده ی پدریم (با با جون_دایی جونا_عموها با زن عموها و بچه هاشون_عزیز جون و عمه جوونا)شب یلدا رو خونه ی عمو علیرضا اینا بودن به محض رسیدنمون همه اومدن خونه ی ما.کلی شلوغ پلوغ شده بود.شمام همش رو دست همه می چرخیدی جیگر مامان.اون شب یلدا که یه شب طولانی بود یکی از قشنگترین شبهای زندگی ما هم بود.
29 خرداد 1392

به زندگی ما خوش اومدی

دختر عزیزم میوه ی شیرین زندگی ما. خیلی دوست داشتم من هم بتونم مثل مامانای دیگه یه دفتر خاطرات اینترنتی برات درست کنم بالاخره با کمک بابایی موفق به ایجاد این وبلاگ شدم .هرچند کمی دیر شده و تو الان تو شش ماهگی هستی و من دارم اولین مطلب رو برات می نویسم اما قول می دم خلاصه ای از خاطرات شیرین زندگیت رو تا الان  تو مطالب بعدی بیارم.الان که دارم این مطالب رو تایپ می کنم ساعت دو و نیم نیمه شبه و تو هنوز بیداری و مشغول شیطنت .هر از گاهی که بهت نگاه می کنم تو یک لبخند شیرین تحویلم می دی .الهی قربون خنده ها و گریه هات برم .همین الان صدای گریت در اومده. می خوام بخوابونمت .خیلی دوست دارم عزیزم.
29 خرداد 1392